سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خداوند دانش سودمند بخواهید و ازدانشی که بهره نمی دهد به خدا پناه ببرید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خانه | مدیریت | ایمیل من | شناسنامه| پارسی یار
دوستی
  • کل بازدیدها: 68135 بازدید

  • بازدید امروز: 3 بازدید

  • بازدید دیروز: 10 بازدید
  • روحِ خانه ی مجلل ویندبروک
    یحیی ( 88/2/30 ساعت 8:59 ص )

    از کودکی شیفته ساختمانهای کهن بودم  به ویژه ساختمان های مربوط به دوران های انقلاب و جنگ. من همیشه عاشق گشت و گذار در کاخهای قدیمی جنوب بوده ام،   و از اینکه سازندگان این بنا ها ، اینقدر در حرفه اشان به ریزه کاریها ، توجه نشان می دادند شگفت زده می شدم.حالا   برخی از این هنرها، برای همیشه از بین رفته است. باعث مسرتم می شد، اگر می توانستم روی یکی از خانه های مجلل  شهر های پایینی "کارولینای جنوبی" ،که قابلیت باز سازی خوبی داشت، معامله  فوق العاده ای ترتیب دهم. همیشه این مسئله ،فکرم را به خود مشغول کرده بود و نقل مکان کردن به یک خانه اشرافی،  برای

    نوشته : "تای هارتلی"
    مترجم :   هادی محمد زاده
    از کودکی شیفته ساختمانهای کهن بودم  به ویژه ساختمان های مربوط به دوران های انقلاب و جنگ. من همیشه عاشق گشت و گذار در کاخهای قدیمی جنوب بوده ام،   و از اینکه سازندگان این بنا ها ، اینقدر در حرفه اشان به ریزه کاریها ، توجه نشان می دادند شگفت زده می شدم.حالا   برخی از این هنرها، برای همیشه از بین رفته است. باعث مسرتم می شد، اگر می توانستم روی یکی از خانه های مجلل  شهر های پایینی "کارولینای جنوبی" ،که قابلیت باز سازی خوبی داشت، معامله  فوق العاده ای ترتیب دهم. همیشه این مسئله ،فکرم را به خود مشغول کرده بود و نقل مکان کردن به یک خانه اشرافی،  برای من،  به منزله موفقیت در امور دنیوی بود. در احساسهای اینچنینی غوطه ور بودم ،تا بالاخره زد و وقتش رسید. خانه مجلل مورد نظر، یک نمونه  عالی و زیبا، متعلق به دوران" ملکه ویکتوریا" بود، که شش طبقه  داشت و نمای بیرونی آن دارای ده ایوان و ده اتاق بود .  رودخانه «ادیستو» به آرامی، از پشت این ساختمان عظیم ، می گذشت. خانه اشرافی،  متعلق به خاندان یکی از دوستان قدیمی ام بود  که به خاطر حرفه اش، مجبور به مهاجرت به “ کالیفرنیا” شده بود. او پدر پسر جوانی بود  که یک سال  پیش، دار فانی را وداع گفته بود. غیر از این پسر, هیچ وارث دیگری نداشت واقعاً مصیبت بزرگی به او روی آورده بود.  من قبلاً به این حقیقت اشاره کرده بودم که دنبال خانه ی حاضر و آماده ای می گشتم. وقتی این مسئله اتفاق افتاد به هر حال این احساس به من دست داده بود که نکند دوستم احساس کند من در غم او، دنبال نفع شخصی هستم ، اما او به من اطمینان داد که مجبور است از این جا برود، و با پرداختن به  شغل جدید، فکر  و ذهنش را از ضایعه پیش آمده ، بر کنار نگه دارد. بدون از دست دادن فرصت،  آنجا را خریدم. و پس از مدتی دریافتم که تا مدتی ، این عمارت مجلل خالی مانده و کسی آنجا زندگی نکرده است. غافلگیر شده بودم. چرا که اصلاً فکرش را هم نمی کردم که دوستم، غیر از اینجا، سکونت گاه دیگری هم داشته باشد. نکته دیگری که بیشتر مرا غافلگیر کرده بود، این بود که وسایل و اثاثیه خانه ، دست نخورده باقی بود که  برخی از آنها، به دهه های پیشین ، تعلق داشت و با  گرد و خاک و تار عنکبوت  پوشیده شده بود. من و همسرم،  صبحها  مشغول  گرد گیری و مرتب کردن آنجا می شدیم و نهایت سعی امان این بود که آنجا را به بهترین نحو، به حالت اولیه بر گردانیم. مشتاقانه منتظر بودیم تا وکیلمان، امور مالکیت ما را بر این خانه ، راست و ریس کند.  قرار بود در یکی از محضر های ثبت اسناد رسمی، در اوایل دسامبر ، این کار انجام شود. اولین شب را در یک اتاق خواب بزرگ در طبقه اول ، به خواب رفتیم.  و صبح  با روشنایی فرح انگیزی مواجه شدیم ، چرا که  پنجره های بزرگ اتاق ، رو به مشرق باز می شد. توری های  پنجره به زیباترین شکل، نور گیر بود، و اشعه ی  نرم صبحگاهی، را به درون اتاق می آورد. دیگر اتاقها هم تقریبا به همین شکل، دارای روشنایی طبیعی و ملایمی بود. می دانستم که علاقه زیادی به این جور جاها دارم.  صبح یک روز دلپذیر  شنبه ، تصمیم گرفتم از  زمینهای اطراف، که بالغ بر ده جریب، می شد بازدیدی داشته  و بناهای دیگر ملک را که در گشت و گذار های قبلی ام ، متوجه اشان شده بودم را  از نزدیک بر رسی کنم  و نگاهی هم به انباری ها ، که وسایل  قدیمی در آنها نگه داری می شد، بیاندازم.   حدود دو جریب از زمینها، بایر و بقیه از درختان انبوه، پوشیده شده بود. از یک راه باریکه سنگی که به درختان منتهی می شد ، جستجویم را شروع کردم. من به  وضوح ، این مسیر را از پنجره اتاق خوابم ، دیده بودم  و هر زمان که از پنجره ، بیرون را نگاه می کردم ، چشمم به آن می افتاد.
    به آهستگی در راهچه ی میان درختان ، شروع به قدم زدن کردم و از دیدن درختان بلوط تنومند، که با انبوهی از  خزه های بی ریشه اسپانیایی ، پوشیده شده بود، حیرتی عجیب مرا فرا گرفته بود. کنجکاو بودم که  ببینم ، این مسیر به کجا خواهد انجامید  و با چه مواجه خواهم شد.    فیلتر شاخه های درختان ،باعث می شد که  حتی در چنان روز بدان روشنی،  نور به سختی ، بر سطح مسیر بتابد. همچنان که پیش می رفتم یک لحظه بر گشتم و متوجه شدم که دور نمای خانه مجلل ، دیگر دیده نمی شود. همان جا آرزو کردم که ای کاش  از همسرم خواسته بودم که همراهیم کند.
    چند قدم که جلو تر رفتم متوجه کوره راهی  در سمت چپم شدم  و مکانی که دور تا دور آن را دیوارهای سنگی با  حدود سه پا بلندی احاطه کرده بود . در بزرگ آهنی ای داشت که باز بود و  برای جستجو ، مرا به خود می خواند. پا که به درون گذاشتم یک باره با باغی از گلهای زیبا، با گشت گاه های دوست داشتنی که به صورت مارپیچ ، در محوطه باغ ایجاد شده بودند ،  مواجه شدم 
    یک نیمکت سنگی  قدیمی هم زیر یک سایبان کوچک  در مرکز باغ به چشم می خورد  با اینکه علفهای هرزه ، عرصه را بر گلها تنگ کرده بودند، با این حال آنها به رشدشان ادامه می دادند و حتی در  چنین وضعیت به هم ریخته ای ، باغ خیلی زیبا و آرام به نظر می رسید.  راهم را  به سمت نیمکت سنگی، کج کردم و روی آن نشستم. نگاهی سر سری به اطراف انداختم. الان وقتش نبود که به وضعیت باغ رسیدگی کنم، بنا براین ، بر آن شدم که  وقتی دیگر ، باز گردم و سر و سامانی به وضع باغ بدهم. بیشتر هیجانِ سر گوش آب دادن، در محیط باغ ، مرا فرا گرفته بود.
      ساکت ، روی نیمکتِ سرد نشستم و  به صدای رودخانه و جیر جیر پرندگان بر درختها، گوش سپردم  به نیمکت که دقت کردم ،متوجه شدم که ، حتی در این مکان فراموش شده ، روی آن هنرمندانه کار شده بود. از سیمان ساخته شده ، و با کاشی های ضربدریِ رنگی، زینت داده شده بود
    البته برخی از آنها، شکسته و ترک خورده بودند. همچنان که با انگشتم با  لبه نیمکت ، ور می رفتم ، صدایی به گوشم خورد که به نظر می رسید از بیرون آن محیط است . انگار صدای هیجان زده ی یک بچه بود،  که می خندید و فریاد می زد.  صدا از عمق درختان می آمد.  بلند شدم و  هوش و حواسم را به آن سمت ، معطوف کردم .صدای شکستن چند شاخه از همان ناحیه ، به گوشم خورد. 
    موهای بدنم سیخ شده بود. فوراً‌ از باغ خارج شدم و  مسیر مارپیچ را به سمت خانه مجلل پیش گرفتم و هر چه می توانستم بر سرعت قدمهایم، افزودم. با دیدن خانه مجلل احساس بهتری به من دست داد و  پی بردم که نمای ساختمان از پشت, چقدر باشکوه است با آن  ستونهای بلند سپیدش که  از زمین،  به پشت بام،  کشیده شده بود. و پنجره  های پر طمطراقِ  سپیدِ مایل به زردش ،که مشرف به رودخانه بود. به سمتش رفتم تا همسرم را بیابم. او را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. پس از کند و کاو جاهای مختلف عمارت ، سرانجام  او را در اتاق خوابِ پشتی عمارت یافتم. این اتاقی بود که قبلاً آن را وارسی نکرده بودم.   او را در اتاق زیبایی یافتم  که به صورت زینتی چوبکاری شده  و دیوارهای روشن رنگی آن، با اَشکالی از راکتهای بیس بال  و دیگر اَشکالی که باعث شادی یک پسر بچه می شود ،گرده برداری گردیده بود. کاملا برایم روشن بود  که این اتاق،  اتاقِ همان پسر بچة فوت شده است  همسرم روی لبه تخت خوابِ یک نفره نشست ملافه ها را مرتب کرد و از پنجره غبار گرفته اتاق، به بیرون خیره شد. انگار مایلها دور را، از نظر می گذراند وقتی هم که من وارد شدم ، یکه ای خورد.   با خود فکر کردم شاید الان وقتش نباشد که او را از تجربیات عجیبی که آنجا  میان درختان ، برایم پیش آمده بود ، آگاه کنم. بیان این مسئله , به وقتی دیگر باید موکول می شد.   بقیه روز را از خانه بیرون نرفتم  و وقتم را به نقاشی  و نظافت کردن گذراندم و برای بازسازی اتاقها ، نقشه کشیدم.  اتاق پسرک هنوز دست نخورده، باقی مانده بود. اصلاً  این اتاق فراموش شده و کسی تا حال از وجود آن مطلع نگردیده بود. شب هنگام که به بستر رفتم، ذهنم را  اتفاقات عجیب پیش آمده در طول روز به خود مشغول کرده بود. در این اندیشه بودم که آیا هیچ آدم عاقلی می توانست خانه ای را که مأوای نسل اندر نسل او  بوده است، بفروشد  و بعد هم تمام وسایل خانه ، به ویژه اتاق پسرک را،  رها کند و برود!؟ دقیقاً یک سال از مرگ پسرک می گذشت  چرا اتاقش تا حال، خالی و مرتب نشده بود؟  سخت به این فکر بودم که از موضوع سر در بیاورم  با همین افکار خواب مرا در ربود.  نیمه های شب از خواب پریدم احساس ترس عجیبی به من دست داده بود که تقریبا ً‌داشت گلویم را می فشرد  صدایی شنیدم آیا خواب می دیدم یا این صدا بود که در حقیقت, مرا از خواب پرانده بود؟ به ریتم یکنواخت نفسهای همسرم  گوش فرا  دادم  و این البته مرا کمی دلداری می داد  همچنان در تاریکی دراز کشیده بودم و گوش به زنگ بودم فضای اتاق به  صورت ترس آوری ساکت بود. سپس دوباره  همان صدا را  شنیدم سلاح گرمی را که در کمدم نگه داری می کردم  برداشتم  ضامنش را کشیدم و آهسته از تختخواب بیرون  آمدم با دقت ، پایین راهرو را نگاه کردم و یک بار دیگر همان صدا را شنیدم این بار ضعیف بود اما وجودش را نمی توانستی انکار کنی ، دزدانه وارد آشپزخانه شدم و با دقت از تاریکی ، به سمت انتهای اتاق خیره شدم چشمهایم را ناباورانه مالیدم   نوری در مجاورت اتاق پسرک ، به چشم می خورد! البته تنها نور نبود،  بلکه  رقص منظم رنگها بود که از داخل راهرو،  به دیواره های بیرون اتاق، منعکس می شد چند قدم جلو تر رفتم. به این امید که شاید آن نور ها نتیجه انعکاس پرتو ماه، در آب رودخانه باشد  و یا چیزهای پیش پا افتاده ای که این پدیده را توجیه کند همه چیز به همان وضع سابق بود نورها هنوز آنجا در چرخش بودند  و هنوز همان صدا، صدا یی که خیلی شبیه به ناله یک حیوان بود، به گوش می رسید. با ترس و لرز ، به سرعت به سمت اتاق خواب برگشتم تا همسرم را بیدار کنم. صدایش زدم ، بیدار شد، اما همچنان که داشتم برایش توضیح می دادم که چه اتفاقی افتاده است به سمتی دیگر غلتید، و از من خواست , صبح این چیزها را برایش تعریف کنم.  دوباره صدایش زدم حرفهای نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد و دوباره خواب فرایش گرفت. این عکس العمل او، خیلی عجیب بود. او همیشه خوابش سبک بود. حالا برایم مسجل شده بود که به تنهایی باید شجاعت خود را نشان دهم.  بنابراین، آهسته آهسته  از آشپزخانه عبور کرده  و به اتاق نهار خوری ، وارد شدم. درِ منتهی به اتاق خواب ، نیمه باز بود. محتاطانه، راه خود را به سمت پایین راهرو،‌ پیش گرفتم سعی می کردم تا می توانم دقت کنم،  همچنانکه مماس با دیوار حرکت می کردم، شانه ام به تابلو ی نقاشی ای خورد که چند ساعت پیش ، آنجا آویزان کرده بودیم. تابلو، با صدای کر کننده ای بر کف چوبی عمارت سقوط کرد. سرم را بالا آوردم و حالا در اتاق خواب کاملاً باز شده بود.  آنجا در دو سه قدمی من، شکل نورانی کوچکی ایستاده بود . بی هیچ تردیدی یک سگ بود.  یک سگ کوچک سیاه چشمِ زشت. حیوان یک لحظه به من نگاهی انداخت. سر جایش ایستاد سپس برگشت و در راهرو، شروع به دویدن کرد. نورش بر کف چوبی و دیوارهای اطراف، منعکس می شد.  در انتهای راهرو ایستاد، مکثی کرد و دوباره چرخید. با خرناسی خفه و سپس به شکل مهی محو شد  سکوت دوباره بر همه جا حکم فرما شده بود. دیگر نوری از اتاق پسرک به چشم نمی خورد. با ترس خودم را به اتاق رساندم. ملافه های تخت به هم ریخته بود. گویی سگی آنجا در خواب به سر می برده است. دستم را بر بستر کشیدم. سرد بود. به  اتاق خواب برگشتم و سعی کردم ،یک بار دیگر همسرم را بیدار کنم. اما نتوانستم. هنوز نتوانسته بودم بفهمم چرا بیدار نمی شود. بر تختم دراز کشیدم، تا شعورم را باز یابم. قبلاً هرگز با چنین مشکلی برخورد نکرده بودم.
    خودم را به سکوتِ تاریکی، سپردم.  با نور شدیدی که از پنجره اتاق خواب، بر صورتم تابید، بیدار شدم. همان جا یک دقیقه دراز کشیدم تا کمی از طراوت آفتاب زیبای صبح لذت ببرم و بیندیشم که  امروز را چکار کنم. یک لحظه، تمام وقایع شب قبل، چون سیلی، به ذهنم هجوم آورد.  به سرعت به سمت همسرم برگشتم. با حدت و شدت، صدایش زدم. با چشمانی گشاده از خواب برخاست و پرسید چه شده است. تمام ماجرا را، برایش تعریف کردم.  به ویژه واقعه ی بیدار نشدنش را .  او تلاش مرا برای بیدار کردنش رد کرد و تأکید کرد که اینها خواب و خیال بوده است .  به کمدم نگاهی انداختم، همان جایی  که سلاح گرمم را نگه داری می کردم .اسلحه ام سر جایش، به پشت افتاده بود. خوب که دقت کردم حیران و گیج شدم چرا که  ضامن سلاح  کشیده نشده بود.  درست مثل همیشه .  فکر کردم شاید ماجراهای شب قبل ، خواب و خیالی بیش نبوده است. اما همانطور که داشتم ، ماجراها را دوباره برای همسرم تعریف می کردم ،پی بردم ، جایی برای مطمئن شدن از اینکه وقایع شب قبل رویا نبوده است، وجود دارد.  دستش را گرفتم  و او را به آشپزخانه  و ناهار خوری کشاندم.  راهرو منتهی به اتاق پسر،  با نور آفتاب صبحگاهی، کاملاً روشن شده بود. 

     

     



  • نظرات دیگران ( )

    =============================================================

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    هدف از خواندن
    استعاره مصرّحه
    استعاره
    تشبیه
    « وجه تسمیه باتلاق گاوخونی »
    قبله در آیین زرتشتی :
    ترتیب وضو در دین زرتشت
    خـــدا
    نکاتى که موقع درس خواندن باید رعایت کنیم :
    عکس
    [عناوین آرشیوشده]

    =============================================================