ایمی دستش را زیر چانهاش قرار داده بود و روی پلههای کاملاً سرد، نشسته و نامة لکه لکه شده با جوهری را هم با دست دیگرش، محکم چسبیده بود. همین طور خیره شده بود به پایین سه دری که با یک خط بزرگ قرمز روی آنها نوشته شده بود: برای فروش، و زیر آن نیز با حروف کوچک این عبارت به چشم میخورد : فروخته شد." به آهستگی اشکهایش از گونه فرو غلتید و تالاپی روی نامه افتاد. حروف (ایمی عزیز!) داشتند در اشکهایش حل میشدند.
جولیا اسویرر Julia Swearer
مترجم: هادی محمدزاده
ایمی دستش را زیر چانهاش قرار داده بود و روی پلههای کاملاً سرد، نشسته و نامة لکه لکه شده با جوهری را هم با دست دیگرش، محکم چسبیده بود. همین طور خیره شده بود به پایین سه دری که با یک خط بزرگ قرمز روی آنها نوشته شده بود: برای فروش، و زیر آن نیز با حروف کوچک این عبارت به چشم میخورد : فروخته شد." به آهستگی اشکهایش از گونه فرو غلتید و تالاپی روی نامه افتاد. حروف (ایمی عزیز!) داشتند در اشکهایش حل میشدند.
آنرا مچاله و گلوله کرد و با بیمبالاتی خواست سر به نیستش کند. آه سردی سر داد و دوباره آن را برداشت. شاید فکر میکرد اگر آن را نابود نمیکرد مادرش امکان داشت آن را بخواند. ایمی نامه را در جیبش گذاشت که البته تا حدی از روی شلوارش قلنبه به نظر میرسید. با عجله در طول خیابان به سمت خانة امیلی، به راه افتاد. چرا که کورسوی امیدی آنجا وجود داشت. با حقارت به کلون در چشم دوخت . آیا جرأتش را داشت؟ نه، البته نه! خانه مال آنها نبود. تا سپتامبر خانوادة جدیدی به آنجا نقل مکان نمیکرد و حالا هنوز ماه ژوئیه بود. همچنان که کلون فلزی در را به آهستگی باز میکرد کلمات نامهای را که میخواست دورش بیاندازد در ذهن مرور میکرد.
ایمی! در حیاطِ پشتی منزل، زیر سنگی را وارسی کن! دوست تو امیلی.
کاغذ را از جیبش بیرون کشید و با احتیاط آن را به صورت مربعی تر و تمیز تا کرد و در جیب عقب شلوارش گذاشت و به دنبال سنگ، در حیاط پشتی منزل، شروع به قدم زدن کرد و پس از مدتی سنگی ناصاف را در گوشة حیاط زیر یک خارپشته پیدا کرد. زیر آن فقط مقداری کرم کدو و چند دسته مورچة قرمز وجود داشت.
" اوه!
فریادی زد و عقب پرید و سنگ با صدای تالاپی، روی زمین افتاد.
در همان نزدیکی چشمش به سنگ قهوهای مایل به قرمزی خورد که او و امیلی اغلب آن را با پتوی مخصوص عروسکها میپوشاندند و برای چیدن اسباب بازیهای مخصوص دم کردن چای از آن استفاده میکردند. آن را عقب کشید و آن آنجا بود، یک قوری مسی کوچک پیچیده در یک پتوی عروسکی شطرنجی قرمز و سفید. با شستش، کمی از خاکهای اطراف قوری را پاک کرد. پتو و قوری برنجی را برداشت چند قطعه اسباب بازی شکستنی هم داخل پتو پیچیده شده بود.
در خانهاشان را که باز کرد عطر خانه به دماغش خورد. عطر ناشی از پختن شکلات و شیرینی.
" ایمی، این همه زمان بیرون چکار میکردی ؟ این مادرش بود که با کنجکاوی از او سوال میکرد.
" آه، هیچکار.
نمیخواست اقرار کند که بدون اجازه وارد خانة قدیمی امیلی شده است. تکة بزرگی از شیرینی را قاپ زد و آماده شد که آن را در دهانش بگذارد که در همین لحظه احساس کرد شیرینی از دستش رها شد.
امروز برات یه نامه اومده میخواستم اینو زودتر بهت بگم اما تو مدت زیادی بیرون بودی و خیلی نگرانت شده بودم که توی راه برات اتفاقی نیفتاده باشه
" تشکر،
ایمی این را گفت و نامه را قاپید و پلهها را به سمت اتاقش طی کرد و مادرش به نشانة دلواپسی شانههایش را بالا انداخت. روی تختش پرید و در حالی که به موهایش اجازه داد در اطرافش پخش و پلا شوند روی تخت دراز کشید و شروع به خواندن نامه کرد.
ایمی عزیز، نیویورک حقیقتاً بزرگ است. من در مدرسه دوستان زیادی پیدا کردم ، اما یک دوست ویژه دارم که میخواهم کمی با تو در مورد او بگویم نام او مادلین است. با هم آخرای شب به سینما رفتیم. بانوی بلیط فروش واقعاً آدم خوبی بود او به مادلین اجازه داد که مجانی وارد شود.
ایمی احساس کرد مهرههای پشتش تیر می کشند آماده شد که فریاد بزند. گیج و داغ بود ، و تقریباً فریاد مادرش را نشنید که صدایش میزد،
" ایمی، میز چیده شد. وقتشه که بیای!
خودش را به طبقة پایین رساند. موهایش اشکهایش را پوشانده بود. پشت میز کنار والدینش نشست. پدرش، مردی بلند قد بود که معمولا ًاکثر وقتش را در اداره میگذرانید اگر قرار نبود که به آنها بگوید موضوع از چه قرار است گریهاش را قطع میکرد و راحت مینشست و شامش را میخورد با اوقات تلخ آنجا نشست و در سکوت شروع به خوردن شامش کرد. در طول شام به این فکر میکرد که چگونه امیلی و مادلین دوستان خوبی برای هم شده بودند. همانطور که نخود فرنگیها را به دهان میریخت شک داشت امیلی و مادلین دوستان خوبی برای هم شده باشند بدبینانه به فکر فرو رفت درست قبل از دسر، ایمی خواست که او را معذور بدارند نه حوصله خوردن کنسرو را داشت نه حوصلة خوردن نان بادامیها را.
تابستانِ بعد هنگام عصر که خورشید در حال غروب بود درِ تور سیمی را باز کرد، و اجازه داد محکم پشت سرش بسته شود ، در حالی که سست و بی حوصله بود بی هدف در طول علفهای نمناک شروع به حرکت کرد. به عوض نشستن روی تاب خودش ، صندلی خالیِ آن را به جلو و عقب کشید. سپس به سرعت آنچه را او و امیلی با عروسکهایشان انجام میدادند در ذهنش مرور کرد. ناگهان به سمت صندلی لاستیکی هجوم برد و طنابهای آن را گرفت و به شدت خودش را هل داد تا انگشتان پایش به شاخههای درخت ماگنولیا رسید و سپس خودش را به سمت زمین مایل کرده و سرش را به سمت زمین کج کرد و اجازه داد نوک موهایش علفها را لمس کند. احساس میکرد سرش سبکتر شده است و حالا قادر بود مطالب نامهای را که قرار بود برای امیلی بنویسد در سرش هجی کند. باید چیزهایی شبیه این بگوید:
" امیلی عزیز،...
اما فوراً اخمی کرد و در سرش روی این کلمة (عزیز) را قلم گرفت
... دیروز در محل بازی همیشگیمان در طبیعت، یک همبازی جدید ، پیدا کردم نامش گلوریسا است،
این نامی بود که ایمی از یکی از کتابهای مربوط به داستانهای پریاش گرفته بود او باید به امیلی بگوید که او و گلوریسا با کاشت بهتر گیاه چای در طبیعت برای باروری بهتر چای، جایزهای هم بردهاند او باید بگوید که آنها بیشتر وقتشان را با هم صرف میکنند.
از روی تاب پایین پرید و در تاریکی به سمت خانهاشان دوید. آن شب، چراغ مطالعهای روشن کرد و روی تختش نشست و با احتیاط هر چه را در سر داشت روی کاغذ نوشت. سپس خوابش گرفت خواب دید که همانطور که دارد به صورت امیلی نگاه میکند، نامه را برایش میخواند. فردا صبح ایمی با خوشحالی تمام از خواب برخاست. روی تختش غلتی زد نامه را قاپید و انگشتان پایش را در دمپایی آبی پنبهایاش فرو برد و در طول هال سر خورد و از پلهها پایین رفت. پدر و مادرش از اینکه او میخواهد چه کند بی خبر بودند. فوراً وارد اتاقش شد شلوار جین و ژاکت یقهدارِ قرمزش را پوشید و پلهها را یکی یکی طی کرده و از در بیرون رفت. میدانست که پدرش و مادرش ساعت 9 بیدار میشوند پس باید عجله میکرد برای اینکه ببیند ساعت چند است نگاهی کوتاه به ساعت مچیاش انداخت. تقریباً ساعت 8 و سی دقیقه بود. میدانست که فقط نیم ساعت وقت دارد. تا ادارة پست تقریباً دوازدهدقیقه راه بود. ایمی همه راه را دوید وقتی که دستگیرة در برنجی دفتر پست را چرخاند داشت نفس نفس میزد. به سرعت داخل شد و به سمت پیشخوان حرکت کرد ، پاکت را روی پیشخوان مرمری قرار داد و زنگ کوچکی را فشرد. کارمندی که موهای خاکستری کوتاهی داشت پیدایش شد و به ایمی لبخندی زد.
چه کمکی از دست من بر میاد؟
ایمی با دقت به او خیره شد ؛ همیشه علاقه داشت به پوست چین خورده دور چشمهای آقای هینز هنگام لبخند زدن دقت کند
با کمی احساس خجالت گفت:
-یه تمبر میخوام برای این نامه
- این نامه به نظر میرسه که 37 سنت تمبر بخواد
ایمی از او تشکر کرد یک چهارم دلار به اضافة یک ده سنتی و یک دو سنتی پرداخت و تمبر را لیس زد و آن را گوشة پاکت چسباند و سپس آن را از زیر دستگاهی که روی آن نوشته شده (مُهرِ نامه) گذراند.
دو هفته سپری شد و هر روز از روز دیگر بر او سخت تر میگذشت بیشتر روز را به آنچه انجام داده بود میاندیشید. بیشتر فکر میکرد که کار اشتباهی انجام داده است. اگر حتی امیلی برای خودش دوست جدیدی دست و پا کرده بود او نباید به آنها حسودیاش میشد.خود او هم از وقتی امیلی آنها را ترک کرده بود دوستان زیادی پیدا کرده بود. آنها دوستانی واقعی او بودند نه مثل گلوریسا. چرا او باید نامهای را میفرستاد که نشانگر اشتباه روشن او بود.
یک روز دلگیر که خورشید پشت ابرها قایم شده بود ایمی صدای ضعیفی را پایین پشت پنجره اتاقش شنید انگار صدای یک کامیون سر بستة در حال حرکت بود. شک داشت که مال همسایههای جدیدشان باشد. به سرعت از پشت پردهها پایین را نگاه کرد. در عوض یک کامیون قهوهای بزرگی را دید که جلوی خانهاشان پارک شده و انگار مربوط به کمپانی ترابری و حمل و نقل بود. مردی از کامیون خارج شد و زنگ درشان را به صدا درآورد. ایمی میتوانست صدای قدمهای مادرش را بشنود که از اتاق نشیمن به سمت در در حرکت بود.مادر، در را که باز کرد مرد گفت:
من بستهای برای ایمی تاش دارم باید اینجا را امضاء کنید،
مرد صدای بمی داشت مثل صدای پدرش اما کمی بمتر. ایمی فوراً به طبقة پایین دوید و مادرش را دید که در حال امضا کردن است. مادر برگشت و در حالی که جعبة قهوهای بزرگی را در دست داشت گفت،
توکجایی ؟ این بسته برای تو اومده
" ایمی به بسته خیره شد ،تعجب برش داشته بود که این بسته از چه کسی برایش پست شده است.حتی نزدیکیهای سالروز تولدش هم نبود جشن کریسمس هم که پنج ماه دیگر بود.
از مامانش تشکر کرد، پلهها را بالا رفت و بسته را به اتاقش برد، با یک دستش بسته را گرفت که بتواند با دست دیگر در را پشت سرش ببندد. کلمة (شکستنی) که پشت بسته به چشم میخورد باعث شد که او با احتیاط بسته را تا تختش حمل کند. قیچیای را از کشوی میزش در آورد و با احتیاط نوار روی جعبه را برید. به جعبه خیره شد. عروسک چینی زیبایی در کاغذ پیچیده شده بود. وقتی آن را بلند کرد، پلکهای چشم عروسک باز شدند و چشمهای آبیاش درخشیدند. یک لحظه یادداشتی که به عروسک سنجاق شده بود توجهش را جلب کرد.
میخواهم شما از نزدیک با دوست من آشنا شوید او به وسایل اسباب بازی دم کردن چای و رفتن به سینما علاقه دارد. نامهات در مورد دوست جدیدت گلوریسا به دستم رسید. برات آرزوی خوشوقتی میکنم. شاید وقتی که دوباره همدیگر را ببینیم بتوانیم با عروسکهایمان به سینما برویم.
ایمی با احساس عذاب وجدان نامه را از سنجاق در آورد و آنرا روی میز کنار تختش گذاشت. سپس به سرعت عروسک مورد علاقهاش سارا، قوری برنجی و پتوی امیلی و عروسک چینی جدید را قاپید، و همچنان که به سرعت از پلهها پایین میرفت فریاد زد:
مامان! من چند دقیقه میرم بیرون زودی بر میگردم، و قبل از اینکه مادرش وظیفة تمیز کردن برخی چیزها را به او محول کند از خانه بیرون زد. با عروسکها از وسط چمنزار عبور کرد ، جست و خیز میکرد و هوای تازه صبح را به درون ریه هایش میفرستاد. به در خانة قدیمی ایملی که رسید ، هنوز نفسنفس می زد، کلون را باز کرد، و با عجله به سمت حیاط پشتی به راه افتاد ، به سرعت سنگی را که اسباب بازیهای دم کردن چای را روی آن میگذاشتند و مدت زمان زیادی با هم روی آن بازی کرده بودند پیدا کرد. پتوی کوچک را پهن کرد و سارا و عروسک جدید را کنار هم نشاند و با چهرهای شاد و خندان گفت:
سارا! میخوام با دوست جدیدت مادلین آشنا بشی.